۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

شهر پرسه از محمد خليلي(بيضايي)


شب مي‌رسد ز راه و من خسته روز را
در گوشه گوشه گوشه ي اين شهر گشته ام
با گام هاي خسته و سرگشته بي هدف
از هر چراغ قرمز و سبزي گذشته ام
در گردش مداوم ماشين و آدمي
آزرده از غريبي دل‌هاي لك زده
افتاده‌ام به پرسه‌زني‌هاي ناتمام
در شهر پر فريبِ به خود هم كلك زده
در ازدحام وحشي عصر پياده‌رو
دل را به حزن غربت دلگير بسته‌ام
گاهي ميان رهگذران ايستاده‌ام
گاهي به روي نيمكتي هم نشسته‌ام
گاهي به پيش دكه‌ي پررفت‌وآمدي
خون خورده‌آم ز خواندن تزويرنامه ها
سيگار را نهاده به لب بغض كرده‌ام
در فكرِ راهِ رفته كه دارد ادامه ها
با  التماس دخترك آرزو‌فروش
گاهي به رغم خواسته فالي خريده‌ام
"زين آتش نهفته كه در سينه‌ي من است..."
تا‌ آخرش نخوانده و آهي كشيده‌ام
گاهي كنار گيشه‌ي خندان سينما
نوميد از رهايي خلق به صف شده
مبهوت مانده‌ام به تماشاي اشتياق
دل كنده‌ام ز باقي عمر تلف شده
انديشه‌ي سرودن شعري جديد را
گاهي به بوق ممتدي از ياد برده‌ام
اينجا پلاك بيهده‌اي حفظ كرده‌ام
آنجا مسافران وَني را شمرده‌ام
گاهي به جستجوي كتابي كشيده‌ام
سر در كتابخانه‌ي ناياب ياب‌ها
با ياد نام‌هاي بزرگ گذشتگان
افتاده‌ام به گريه ميان كتاب‌ها
گاهي درون كافه‌پردود و شاعري
از گرمي مباحثه‌ها گر گرفته‌ام
در گوشه‌اي به همهمه‌هاگوش داده‌ام
از داستان و شعر تنفر گرفته‌ام
از پشت شيشه‌هاي دكان غذاخوري
گاهي به فست‌فودخوران خيره مانده‌ام
از اشتهاي بي حدشان سير گشته‌ام
بر اشتهاي اندك خود چيره مانده‌ام
گاهي گرفته‌ام ز كنار مسافران
در پيش راه راحت هرگز نديده‌ را
نفرت زده از آن اتوبوسي كه مي برد
با خود وقار مردم در هم تنيده را
گاهي به نرده‌هاي پلي تكيه داده‌ام
از دور كرده‌ام به خيابان نظاره‌ها
يكچند گشته‌ غرق شتاب پياده‌ها
يك چند مانده مات سكون سواره‌ها
لختي دگر به روي پل از ي‍‍أس مانده‌ام
تا بنگرم غروب خزان‌رنگ شهر را
پررنگ‌تر ز پرتو خورشيد ديده‌ام
دودي كدر گرفته دل تنگ شهر را
شب مي‌رسد ز راه و من خسته روز را
بر دوش خود كشيده به پايان رسانده‌ام
امروز را به حال خودش وانهاده‌ام
خود را به فكر چاره‌ي فردا نشانده‌ام....

۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

ميانه ي آنها



در اين چند سال اخير و اگر بهتر و دقيقتر بگويم، سينوس‌وار آرزوي سفر به مكان هاي ديگر را داشته ام، آرزوي سفر به كشورهاي ديگر. اين آرزو هرزگاهي به سراغم مي آيد و روحم را مي‌خراشد هر چند دل‌انگيز. هميشه در اين كلنجار موقتا به نتيجه‌اي مي‌رسم كه زود از خاطرم فراموش مي‌شود و چه خوب كه فراموش مي‌شود: "اگر به جاي ديگر بروم، اگر به مكاني فارغ از زندگي روزمره‌ي فعلي بروم، روحم آرام مي‌گيرد...."
به گذشته كه بر مي‌گردم، اين كلنجار را همراه خود مي‌بينم. همواره با من بوده است. هميشه بهترين لحظات زندگي‌ام در مسير بين دو مكان شكل مي‌گرفت. زماني كه از ديار خودي كنده مي‌شدم هر چند با آن غريب بودم  و راهي ديگري مي‌شدم. زماني كه به ديگري مي‌رسيدم بازآزرده خاطر بودم.
به حال كه بر مي‌گردم اين پديده در سطحي بزرگتر روحم را آزار مي‌دهد. آرزوي سفر به مكاني غير از اينجا؛ بسيار تصميم گرفته‌ام هرچند راسخ نبوده- واژه اي غريب و بيگانه و تنفرانگيز- كه بروم، رفته ام و پشيمان در ميانه برگشتم و به چنان لذتي بحراني رسيده‌ام كه وصف ناپذير است. و حال به حالِ حال خود كه مي‌نگرم اين پديده، بركوچكترين تصميمات زندگي من تأثير گذاشته است. سفر به مركز شهر و بازگشت در ميانهِ راه.....
چندي پيش كتابي مي‌خواندم كه از اين حالت غيرعادي و شايد عادي بودلر سخن مي‌گفت. آنگاه كه عزم حركت  به دگرجا مي‌كرد ولي در ميانه قصد بازگشت مي‌كرد. و زماني كه بر مي‌گشت روحش در تلاطم رفتن به مكاني ديگر بود.

۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

از بودن محض(والاس استيونس)


نخل در انتهای ذهن،
ورای آخرین فکر، برمی خیزد
در فاصله ی مفرغین،

یک پرنده ی زرین پر
در نخل می خواند، بدون معنای بشری،
بدون احساس بشری،
یک آواز بیگانه.

تو می دانی که این عقل نیست
که شاد می کندمان یا ناشاد.
پرنده می خواند. پرهایش می درخشند.

نخل بر لبه ی فضا می ایستد.
باد آرام در شاخه ها می جنبد.
پرهای آتش گرفته ی پرنده پایین می تابد.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۹, جمعه

فلانور


درمهماني، در عزيمت به مركز شهر براي رفع احتياجات و بطور كلي  از بودن در وطن احساس غريبي دارم، گويا اين حس از انزواي ابدي ريشه مي گيرد. هميشه خود را در حاشيه ي حال مي بينم و در حالي كه هزارتويي مرا در پناه خود مي گيرد به اطراف مي نگرم. مأمني براي خود دوخته ام كه اگرچه زجرآور است با تسلي خاطر همراه است. "در حاشيه بودن و نگاه به اطراف، تأمل و باز انديشي." به پرسه زني مي مانم كه ملال ابدي به همراه دارد و گويا پرسه زني در مسير هاي هزار تو، تنها انگيزه، دلخوشي و بعد هويت بخش به من هاي درونم است.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

مونتاژ ادبي


والتر بنيامين در تومار N، پروژه ي پاساژها، روش كار اين پروژه را اين گونه بيان مي كند: مونتاژ ادبي. لازم نيست چيزي بگويم. صرفا نشان مي دهم. من هيچ نكته ي ارزشمندي را نخواهم ربود و هيچ صورت بندي هوشمندانه اي را تصاحب نخواهم كرد. آشغال ها و پس مانده ها: اين ها را فهرست نخواهم كرد، بلكه اجازه خواهم داد تا آنها به يگانه شيوه ي ممكن، حق مطلب در مورد خويش را ادا كنند: با به كار گرفتن آن ها. 

۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

تبريك نوروزي به پدر

اختلاف عقيده اي كه باپدرم داشتم، مرا به نوشتن اين متن وا داشت. اين متن شاهكار نيست؛ فرا متني است كه دستي دارد كه سوزگار هستي است و گردن فكر من را بين انگشتانش گرفتار كرده است. گرفتاري كه با رگ، پوست و گوشت من عجين است. اين را نمي نويسم كه آزاد شوم؛ مي نويسم كه گرفتار تر شوم. گرفتاري كه مرا در اتاقواره اي مكعبي اسير كرده است. مكعبي كه ديواره ها، سقف و كف اش، فكر را بين سطوحش لِه مي كند، وا مي كَند وجابجا مي كند. اتاقي كه در و پنجره هايش با نَفَس من بزرگ و كوچك مي شوند. اتاقي كه من است. اين را نمي نويسم كه آزاد شوم؛ مي نويسم كه محدوديت ها و جبر ها را سپاس گويم. بستري را ياد آور شوم كه به من هيچ داد. هيچ ها در اختيارم گذاشت و مرا در فضاي هيچ ها وانمود. مي نويسم كه از زبان قدرداني كنم. از كلماتي كه درد، هستي و واقعيت را ماديّت بخشيد. هستي كه از شبانه روز، روزش را حذف كردم و در اين شبانه سفر كردم و گاه حضر كردم. اين را نمي نويسم كه ناله كنم. نه! به هيچ دليل مي نويسم. هيچ كه مرا حبس مي كند، در زنداني كه ديواره اش از من است و اجازه مي دهد آنرا بشكنم، نابود كنم، بسازم و نابود كنم. زنداني كه در آن، زمان، ضرب آهنگش را به حال تغيير مي دهد وگذشته و حال، نو و كهنه به عنوان نماينده ي تقابل هاي دوتايي ارزش خود را از دست مي دهد و همه چيز حال مي شود. اين را نمي نويسم كه در برابر سنت جبهه گيري كنم! نه اين را مي نويسم كه سال نو را كه خواه ناخواه ما را در برابر گذشته قرار مي دهد! و اين نو زماني كهنه مي شود به آن هايي كه زندگي شان بر اين اساس استوار است، به خصوص پدرم تبريك بگويم!

۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

ورق شرابي من


واژه هايي كه سر بر خواهند آورد چيزهايي از ما مي دانند كه ما از آن ها نمي دانيم. ما يك دم خدمه ي اين ناوگان فراهم آمده از واحدهاي سركش خواهيم شد و ما به اندازه ي يك تندباد، دريا سالار آن. آنگاه دلِ دريا آن را باز خواهد گرفت و ما مي مانيم و تندآب هاي گل آلودمان و سيم هاي خاردار يخ زده مان/ رنه شار/.
اين قطعه را دوست دارم بيانگر شخصيتي تراژيك كه اشتاينرآنرا مملو از نيرو هايي مي داند كه او را در هم مي شكند.اين نيرو ها "ديگري" است كه همه نام مي گيرد و هيچ نام بر خود نمي گيرد. اين نيرو ها و وسوسه ها در كمين اوست؛ او را به سخره مي گيرد و نابود مي كند ولي در انتها، منهدمش مي كند و او را به آرامش درك نشدني مي رسانند.

۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

جنون روز


با دنبال كردن پياده روها، با فروشدن در روشنايي متروها، با عبور از خيابان هايي كه در آن شهر شكوهمندانه مي درخشيد، بي اندازه رنگ پريده، محقر و فرسوده مي شدم و بعد، با سهمي مفرط كه از اين زوال ناشناس به من مي رسيد، نگاه هايي بيش تر از آن سهمي كه با من بود جلب مي كردم كه از من چيزي مبهم و بي شكل مي ساخت، كه به همان اندازه متظاهر و نمايان به نظر مي رسيد "موريس بلانشو".