۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

تبريك نوروزي به پدر

اختلاف عقيده اي كه باپدرم داشتم، مرا به نوشتن اين متن وا داشت. اين متن شاهكار نيست؛ فرا متني است كه دستي دارد كه سوزگار هستي است و گردن فكر من را بين انگشتانش گرفتار كرده است. گرفتاري كه با رگ، پوست و گوشت من عجين است. اين را نمي نويسم كه آزاد شوم؛ مي نويسم كه گرفتار تر شوم. گرفتاري كه مرا در اتاقواره اي مكعبي اسير كرده است. مكعبي كه ديواره ها، سقف و كف اش، فكر را بين سطوحش لِه مي كند، وا مي كَند وجابجا مي كند. اتاقي كه در و پنجره هايش با نَفَس من بزرگ و كوچك مي شوند. اتاقي كه من است. اين را نمي نويسم كه آزاد شوم؛ مي نويسم كه محدوديت ها و جبر ها را سپاس گويم. بستري را ياد آور شوم كه به من هيچ داد. هيچ ها در اختيارم گذاشت و مرا در فضاي هيچ ها وانمود. مي نويسم كه از زبان قدرداني كنم. از كلماتي كه درد، هستي و واقعيت را ماديّت بخشيد. هستي كه از شبانه روز، روزش را حذف كردم و در اين شبانه سفر كردم و گاه حضر كردم. اين را نمي نويسم كه ناله كنم. نه! به هيچ دليل مي نويسم. هيچ كه مرا حبس مي كند، در زنداني كه ديواره اش از من است و اجازه مي دهد آنرا بشكنم، نابود كنم، بسازم و نابود كنم. زنداني كه در آن، زمان، ضرب آهنگش را به حال تغيير مي دهد وگذشته و حال، نو و كهنه به عنوان نماينده ي تقابل هاي دوتايي ارزش خود را از دست مي دهد و همه چيز حال مي شود. اين را نمي نويسم كه در برابر سنت جبهه گيري كنم! نه اين را مي نويسم كه سال نو را كه خواه ناخواه ما را در برابر گذشته قرار مي دهد! و اين نو زماني كهنه مي شود به آن هايي كه زندگي شان بر اين اساس استوار است، به خصوص پدرم تبريك بگويم!

۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

ورق شرابي من


واژه هايي كه سر بر خواهند آورد چيزهايي از ما مي دانند كه ما از آن ها نمي دانيم. ما يك دم خدمه ي اين ناوگان فراهم آمده از واحدهاي سركش خواهيم شد و ما به اندازه ي يك تندباد، دريا سالار آن. آنگاه دلِ دريا آن را باز خواهد گرفت و ما مي مانيم و تندآب هاي گل آلودمان و سيم هاي خاردار يخ زده مان/ رنه شار/.
اين قطعه را دوست دارم بيانگر شخصيتي تراژيك كه اشتاينرآنرا مملو از نيرو هايي مي داند كه او را در هم مي شكند.اين نيرو ها "ديگري" است كه همه نام مي گيرد و هيچ نام بر خود نمي گيرد. اين نيرو ها و وسوسه ها در كمين اوست؛ او را به سخره مي گيرد و نابود مي كند ولي در انتها، منهدمش مي كند و او را به آرامش درك نشدني مي رسانند.

۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

جنون روز


با دنبال كردن پياده روها، با فروشدن در روشنايي متروها، با عبور از خيابان هايي كه در آن شهر شكوهمندانه مي درخشيد، بي اندازه رنگ پريده، محقر و فرسوده مي شدم و بعد، با سهمي مفرط كه از اين زوال ناشناس به من مي رسيد، نگاه هايي بيش تر از آن سهمي كه با من بود جلب مي كردم كه از من چيزي مبهم و بي شكل مي ساخت، كه به همان اندازه متظاهر و نمايان به نظر مي رسيد "موريس بلانشو".