شب ميرسد ز راه و من خسته روز را
در گوشه گوشه گوشه ي اين شهر گشته ام
با گام هاي خسته و سرگشته بي هدف
از هر چراغ قرمز و سبزي گذشته ام
در گردش
مداوم ماشين و آدمي
آزرده
از غريبي دلهاي لك زده
افتادهام
به پرسهزنيهاي ناتمام
در شهر
پر فريبِ به خود هم كلك زده
در ازدحام وحشي عصر پيادهرو
دل را به حزن غربت دلگير بستهام
گاهي ميان رهگذران ايستادهام
گاهي به روي نيمكتي هم نشستهام
گاهي به
پيش دكهي پررفتوآمدي
خون
خوردهآم ز خواندن تزويرنامه ها
سيگار
را نهاده به لب بغض كردهام
در فكرِ
راهِ رفته كه دارد ادامه ها
با التماس
دخترك آرزوفروش
گاهي به رغم خواسته فالي خريدهام
"زين آتش نهفته كه در سينهي من است..."
تا آخرش نخوانده و آهي كشيدهام
گاهي
كنار گيشهي خندان سينما
نوميد
از رهايي خلق به صف شده
مبهوت
ماندهام به تماشاي اشتياق
دل كندهام
ز باقي عمر تلف شده
انديشهي سرودن شعري جديد را
گاهي به بوق ممتدي از ياد بردهام
اينجا پلاك بيهدهاي حفظ كردهام
آنجا مسافران وَني را شمردهام
گاهي به
جستجوي كتابي كشيدهام
سر در
كتابخانهي ناياب يابها
با ياد
نامهاي بزرگ گذشتگان
افتادهام
به گريه ميان كتابها
گاهي درون كافهپردود و شاعري
از گرمي مباحثهها گر گرفتهام
در گوشهاي به همهمههاگوش دادهام
از داستان و شعر تنفر گرفتهام
از پشت
شيشههاي دكان غذاخوري
گاهي به
فستفودخوران خيره ماندهام
از
اشتهاي بي حدشان سير گشتهام
بر
اشتهاي اندك خود چيره ماندهام
گاهي گرفتهام ز كنار مسافران
در پيش راه راحت هرگز نديده را
نفرت زده از آن اتوبوسي كه مي برد
با خود وقار مردم در هم تنيده را
گاهي به
نردههاي پلي تكيه دادهام
از دور
كردهام به خيابان نظارهها
يكچند
گشته غرق شتاب پيادهها
يك چند
مانده مات سكون سوارهها
لختي دگر به روي پل از يأس ماندهام
تا بنگرم غروب خزانرنگ شهر را
پررنگتر ز پرتو خورشيد ديدهام
دودي كدر گرفته دل تنگ شهر را
شب ميرسد
ز راه و من خسته روز را
بر دوش
خود كشيده به پايان رساندهام
امروز
را به حال خودش وانهادهام
خود را
به فكر چارهي فردا نشاندهام....