در اين چند سال اخير و اگر بهتر و دقيقتر بگويم، سينوسوار
آرزوي سفر به مكان هاي ديگر را داشته ام، آرزوي سفر به كشورهاي ديگر. اين آرزو
هرزگاهي به سراغم مي آيد و روحم را ميخراشد هر چند دلانگيز. هميشه در اين كلنجار
موقتا به نتيجهاي ميرسم كه زود از خاطرم فراموش ميشود و چه خوب كه فراموش ميشود:
"اگر به جاي ديگر بروم، اگر به مكاني فارغ از زندگي روزمرهي فعلي بروم، روحم
آرام ميگيرد...."
به گذشته كه بر ميگردم، اين كلنجار را همراه خود ميبينم.
همواره با من بوده است. هميشه بهترين لحظات زندگيام در مسير بين دو مكان شكل ميگرفت.
زماني كه از ديار خودي كنده ميشدم هر چند با آن غريب بودم و راهي ديگري ميشدم. زماني كه به ديگري ميرسيدم
بازآزرده خاطر بودم.
به حال كه بر ميگردم اين پديده در سطحي بزرگتر روحم را
آزار ميدهد. آرزوي سفر به مكاني غير از اينجا؛ بسيار تصميم گرفتهام هرچند راسخ
نبوده- واژه اي غريب و بيگانه و تنفرانگيز- كه بروم، رفته ام و پشيمان در ميانه
برگشتم و به چنان لذتي بحراني رسيدهام كه وصف ناپذير است. و حال به حالِ حال خود
كه مينگرم اين پديده، بركوچكترين تصميمات زندگي من تأثير گذاشته است. سفر به مركز
شهر و بازگشت در ميانهِ راه.....
چندي پيش كتابي
ميخواندم كه از اين حالت غيرعادي و شايد عادي بودلر سخن ميگفت. آنگاه كه عزم
حركت به دگرجا ميكرد ولي در ميانه قصد
بازگشت ميكرد. و زماني كه بر ميگشت روحش در تلاطم رفتن به مكاني ديگر بود.