۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

از بودن محض(والاس استيونس)


نخل در انتهای ذهن،
ورای آخرین فکر، برمی خیزد
در فاصله ی مفرغین،

یک پرنده ی زرین پر
در نخل می خواند، بدون معنای بشری،
بدون احساس بشری،
یک آواز بیگانه.

تو می دانی که این عقل نیست
که شاد می کندمان یا ناشاد.
پرنده می خواند. پرهایش می درخشند.

نخل بر لبه ی فضا می ایستد.
باد آرام در شاخه ها می جنبد.
پرهای آتش گرفته ی پرنده پایین می تابد.