در همه ي آنچه خوانده ام نويسندگان از جهات مختلف به لحظه ي درنگ توجه داشته اند. لحظه اي كه در آن ضرباهنگ زمان در آن تغيير مي كند. لحظه اي كه گويا نگاه تو دستي هايدگر به فرا دستي تبديل مي شود و روشنايي همه جهان را فرا مي گيرد. لحظه اي كه در آن سكونت شكل مي گيرد. متضاد با آن، لحظه اي كه چيزها ماديت مي يابند. ماديتي كه درنظر لويناس، غلظت ، نخراشيدگي، انبوهي و فلاكتي است كه انسجام و وزن دارد، كنگ و بي معناست، بي رحم و حيوان صفت است و در كل حضوري است منفعل در عين حال افتاده، برهنه و زشت؛ و چيزها در اين ماديت نامرئي، درك ناشدني و وحشت انگيزند. وحشتي كه نوعي از خود به در شدگي است. لحظه اي است كه در آن بيرونيت نابي اتفاق مي افتد كه در نظر بلانشو نوري است سياه كه حاكم ميشود و جهان را بي اثر مي كند و دوبار ه به سرچشمه اش باز مي گردد. آنجاست كه حقيقت جهان بر ملا ميشود مكرر اندر مكرر.....