۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

"نيهليسم" "مسيحيت"

طبق نظر متفكراني چون هيوم،سقراط و ... آنچه "صالح"دانسته شده،فاسد است و هرآنچه با عنوان "پرهيزگارانه"به تصوير مي كشند در اصل"فاسد" است و" حقيقت" به واقع فريب است در نتيجه آنچه عموما با نام "اخلاق ناب"در جامعه پياده مي شود توده متعفني از فساد است.
فردريش نيچه يكي از مهم ترين نقد ها را از اخلاق مسيحي ارائه كرده است.او توضيح مي دهد كه چگونه با معرفي آموزه هاي غير منطقي،اخلاقي مردم را تضعيف مي كند و اذهان ،كالبد ها وفرهنگ هايشان را به اضمحلال مي كشاند.نيچه مسيحيت را به صورت "اخلاقيات برده"معرفي مي كند.يك گروه قومي كه زيرلگد هاي قوانين رومي زندگي و به خاطر بيزاري از قدرت رم،به اين نتيجه مي رسد كه خوشبختي از آنِ فروتنان است.با بيزاري از ثروت رم ، به والاشمردن ساده زيستي وفقر مي پردازد.در برابر غرور رم هم،افتادگي را تبليغ كرده و درمقابل قدرت نظامي رم به گسترش پيام آشتي طلبي مي پردازد.ازآن جايي كه رم بر اين دنيا فرمانروايي داشت، مسيحيان، فرمانروايي اصلح و برتري را در دنيايي ديگر ارائه مي كنند كه والا تر از اين دنيا و فراتر از رم است.اما در نظر مسيحيان نخستين ،اين روش براي مخالفت با قوانين رم كافي نيست.آن ها خود حتي راه هاي بخصوصي جهت فرمانروايي و اعمال قدرت بر ديگران پديد مي آورند.شايد تاثيرگذارترين راهي كه مسيحيت براي اعمال قدرت استفاده مي كند، جمع كردن مومنان در "دسته" هايي مطيع بود؛با اين توجيه كه همه ي ما دِيني دروني به نام" گناه "را بر دوش مي كشيم .همين كه مردم را متقاعد كردند،كشيش هاي مسيحي اعلام مي كنند كه به تنهايي مي توانند اين گناه را ببخشند.
با توجه به آنچه گفته شد به تعريف نيهليسم مي پردازيم. نيهليسم از كلمه لاتين nihil، به معني هيچ گرفته شده، به وضعيتي فرهنگي اطلاق مي شود كه در آن مردم نمي توانند براي چيزي ارزش قائل شوند.جايي كه همه چيز،واقعا درست يا غلط،خوب يا بد،زشت يا زيبا نيست.جايي كه نه مرگ و نه زندگي،نه فعاليت و نه سكون،هيچ كدام اهميت ندارند.
طبق نظر نيچه،مسيحيت،در واقع نيهليسم را به وجود مي آورد.اول اين كه مسيحيت،جهاني را كه در آن زندگي مي كنيم بي ارزش مي شمارد و مي گويد كه اجزاي كلي تشكيل دهنده وجود ما پاك نيستند.بر طبق سنت مسيحي، بد است كه ما كالبد داشته باشيم و لذات جسماني را تجربه كنيم،بد است كه همه چيز تغيير مي كند،چيزي ابدي وجود ندارد و ما مي ميريم.بد است كه فعاليت مي كنيم و زحمت مي كشيم و خودمان را در رقابت بر سر قدرت داخل مي كنيم.اين بد است كه ما همه چيز را نمي دانيم و بد است كه مردم ارزشها و عقايد گوناگون دارند.سنت مسيحي نويد دنيايي برتر،والاتر و فراتر از اين دنيا مي دهد.واقعياتش اشكال واضح و تغييرناپذير از وجود هستند كه نسبت به جهان آشفته وگذراي ما برتري دارند يا چيزهايي از اين قبيل.
مرحله بعدي در روند نيهليستي هنگامي اتفاق مي افتدكه الگوي حقيقت و واقعيت در هم مي شكندو ايمان به خداوند،حقيقت شبه خدا يا واقعيت آسماني ديگر ممكن نيست.برعكس تقاضاي بيش از اندازه ي سنت مسيحي افلاطوني براي يك واقعيت ناب و منحصر به فرد، وارونه جلوه مي كند.به نظر نيچه،بعد از بررسي موشكافانه ي مسائل ،مردم به اين نتيجه مي رسند كه حقيقت ناب،منحصر به فرد،جهاني و مطلقي كه مسيحيت آن را ضروري مي داند غير قابل دسترسي است و حتي شايد معني هم ندهد.
با اين حال نيچه مي گويد مشكل اين است كه مردم قرن هاست با زندگي تحت نظر مسيحيان،نگرش مسيحي نسبت به دنيا ملكه ي ذهنشان شده است.بله،مردم قطعا مي دانند كه روش تفكر و ارزش گذاري مسيحي غير قابل توجيه است،اما نمي توانند به فكر چيزي به نام "جايگزين"باشند.(پيشنهاد چنين جايگزيني كه در آن مردم براي معني بخشيدن به چيزي نياز نداشته باشند به فراسوي دنيا نظري بيفكنند.اين همان وظيفه اي است كه نيچه بر عهده مي گيرد.)
نظام تفكر مورد انتقاد نيچه،به رغم بي ارزش كردن دنياي ما،آن را از اهداف،معاني و ارزشهاي فرعي پركرده بود؛براي دنيا كانون ارزش قائل بود.با كانون ارزش مردمي كه آنرا ترك گفته بودند خود را شكست خورده و بدون تكيه گاهي براي كسب حقيقت ادراك مي ديدند وقادر نبودند ارزشها را در جاي ديگر پيدا كنند يا حتي خودشان به دنيا ارزش بدهند.مانند معتاداني كه در حال ترك كردن هستند،اما مي دانند كه چيزي از اين دست نصيبشان نخواهد شد.نيچه درباره ي اين وضعيت چنين مي نويسد:"حالا به نيازهايي كه زاييده ي قرن ها تفسير اخلاق است پي مي بريم .نيازهايي كه اكنون مانند ضرورتي براي نيل به نا حقيقت ،خود را بر ما آشكار مي سازند،از سوي ديگر ارزشي كه برايش زندگي را متحمل مي شويم با اين احتياجات مرتبط است.اين تباين-خوارشمردن چيزي كه مي دانيم واين كه ديگر اجازه نداريم به دروغ هايي ارزش بنهيم كه با گفتنشان به خويش به خرسندي مي رسيم-به فساد تدريجي مي انجامد."
رسيدن به اين نقطه،گامي كوچك (حتي قابل پيش بيني)براي گذار از بي ارزش دانستن هر چيزي به سوي ارزشمند دانستن هيچ است؛كه روي آوردن به الكل و فراراز واقعيت و در حالت افراطي آن به مرگ،نابودي و خودكشي است و به همين علت است كه امروزه خيلي از مردم به مواد مخدر،تلويزيون،عرفان نو،بازي هاي كامپيوتري روي مي آورند.
آري نيهليسم سنتي است مسيحي.آنچه ماركس بيگانگي مي نامد.
نيچه مي گويد كه پايان تفكر مسيحي-افلاطوني در موردحقيقت مي تواند شوكران تفكر در باره ي دنيا به عنوان چيزي پست،منحرف كننده و ظاهري را خنثي كند:"با دنياي حقيقي،مي توانيم دنياي ظاهر فريب را ترك بگوييم"براي كساني كه تواناييش را دارند سقوط شيوه هاي تفكر مسيحي-افلاطوني(دنباي نيك /بد)مي تواند راه را براي گريزشان در تاثيرات در هم شكننده و تضعيف كننده ،باز كند . شايد رهانيدن خود و به دست آوردن يك زندگي فراي عقايد مسلط....

۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

مكياولي

بشر در رفتارش نسبت به كسي كه خود را مهربان و محبوب نشان دهد ، چندان متوجه و دقيق نيست در صورتي كه بيشتر به آن كسي كه خود را ترسناك جلوه داده است متوجه و دقيق مي باشد ، زيرا محبت فقط با رشته هاي يك عهد و ميثاق بسته شده است و چون بشر زودرنج است اين رشته به تحريك يك نفع قليل شخصي هر آن قابل پاره شدن است ولي ترس اينطور نيست ، "ترس" بسته به خوف مجازات است و رشته ي اين خوف هم هرگز سست نمي شود.

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

"من" "م.اميد" "سايه ام"

امروز"من" به ياد "م.اميد" با "سايه ام" به ميخانه رفتم. او برايم ريخت ، من خوردم . من برايش ريختم ، او خورد.

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

ماركس و محيط زيست

بارها شنيده ايم كه وجه مشخص تفكر سبز(تفكر طرفداري از حفظ محيط زيست) ديدگاه پسامدرن و پساروشنگري آن است.شايد آنچه دليل نوشتن شد،اين بود كه شيوه ي فكري مذكوربيش از هرجاي ديگردرپاره اي از انتقادهاي ماركس و انگلس به چشم مي خورد.در ابتدااين سخن در ميان است كه ماترياليسم تاريخي كه با كار دوبنيانگذار آن پديد آمد،راه را براي انتقال مفهوم چيرگي بر طبيعت به دنياي مدرن هموار كرده است.به گونه اي كه مرچنت سوسيالست طرفدار محيط زيست مي نويسد:"با آن كه ماركس وانگلس به طرزي فوق العاده بر آسيب هاي زيست محيطي سرمايه داري آگاه بودند ولي اسطوره ي عصرروشنگري را در باب پيشرفت ازرهگذر تسلط بر طبيعت پذيرفته بودندو..."
منتقدان امروزمعمولااستدلال مي كنندكه جهان بيني ماركس وانگلس بيش از هرچيزاز انديشه ي استيلاي تمام عيارتكنولوژي بر طبيعت سرچشمه گرفته است وبر اين اساس قضاوت صورت مي گيرد.ريشه ي اين ايرادوانتقاد كلي توسط تدبنتون سوسياليست طرفدارمحيط زيست تحت عنوان"نگرش پرومته اي و توليدگرايانه به تاريخ"بيان شد.البته لازم به بيان است كه انواع انتقاد ها توسط آنارشيست،سوسياليت و... از ماركس گرفته شدكه دراين بين شاه بيت ايرادها مورد نقد قرار گرفته است.
پرومته برجسته ترين چهره فرهنگي در سراسر دوران رومانتيك به شمار مي رفت كه در فرهنگ غربي نه فقط نماد تكنولوژي بلكه حتي بيشترمظهرآفرينندگي،انقلاب و شورش بر ضدخدايان ودين بود.در كارماركس،پرومته بيشتر نماد انقلاب است تاتكنولوژي.درست است كه در اساطير يونان پرومته ايزد(تيتان)آتش را براي انسان به ارمغان مي آورد،ام براي ماركس اين حقيقت بسي مهمتر بود كه زئوس به تلافي ربودن آتش،پرومته را برا ابد به زنجير كشيد و پرومته مي كوشيد خود رااز نبرد برهاند.
آنچه به صورت گذرا گفته شد با آن كه در فهميدن اشارات ماركس به پرومته بسيار مهم است،شايد نامربوط به نظر آيد،زيراامروزه در كار آن دسته از منتقدان حوزه هاي فرهنگ و محيط زيست كه جملگي سنت روشنگري به ويژه ماركس انگلس را به پرومته گرايي متهم مي كنند،ذره اي از اين پيشينه وجودندارد.اين منتقدان در آثار خويشاسطوره ي پرومته را،گسسته از معناي اصلي تاريخي و فرهنگي اش،به نماد فرهنگي مدرنيته وتجسم توليدگرايي افراطي و تسلط برطبيعت(ازجمله طبيعت انسان)بدل ساخته اند.در واقع اين حقيقت كه امروزه بسياري از منتقدان پسامدرن،انديشه آفرينندگي انسان را،كه در اسطوره ي يوناني پرومته تجسم يافته،با توليدگرايي ساده واستيلاي تكنولوژي برطبيعت يكسان مي انگارند،خود دليل مسلم بر نفوذجهان بيني مسلط سرمايه داري برانديشه ي پسامدرن است.
بي گمان ممكن است كساني استدلال كنند كه در پرومته گرايي ماركس گونه اي ابهام وجود دارد كه مي توان با استفاده ازآن برداشتي از انديشه ماركس را پروراند كه بر طرفداري از حفظ محيط زيست استوار باشد. ليكن آنچه را كه به ظاهرابهام مي نمايد برخي ديگر،دربرداشتي ارزنده تر،درحكم تنش ديالكتيكي در نظريه ماركس مي دانندكه از تلاش ماركس براي فراتررفتن از تصورات معمول در سنت روشنگري،درباره ي توليد و چيرگي بر طبيعت ناشي شده است.تاجايي كه ويليام ليس شاگرد هربرت ماركوزه برآن است كه نوشته هاي ماركس وانگلس روي هم رفته نمودارژرف ترين بينشي است كه مي توان در كل انديشه ي اجتماعي سده نوزدهم وبه طريق اولي در سده هاي پيش از آن،درباره ي مسائل پيچيده ي مربوط به چيرگي برطبيعت يافت.
نكته ي آشكار در بررسي ماركس همانا رابطه ي متقابل ميان انسان و طبيعت است.ازنظراو،شكل تاريخي خاص مناسبات توليدي،در هر دوره ازتاريخ،سنگ بناي اصلي اين رابطه به شمار مي رود،چنان كه ماركس در دست نوشته هاي اقتصادي و فلسفي 1844 مي نويسد:
"آدمي به طبيعت زنده است،يعني طبيعت پيكره ي اوست.پس چنانچه آدمي بخواهد زنده بماندبايد پيوسته با طبيعت گفت و گو كند.اين سخن،كه مايه ي حيات جسماني و معنوي انسان با طبيعت پيوند دارد،معنايي جز اين نمي دهد كه طبيعت با خود پيوند دارد،چون آدمي پاره اي از طبيعت است."
ماركس و انگلس نه تنها ستاينده ي توليدگرايي نبودند،كه خوداز نخستين منتقدان آن به شمارمي آمدند.چنان كه انگلس جوان در سال 1844 نوشت:
"تبديل زمين-كه تنها چيز،همه چيز و نخستين شرط موجوديت آدمي است- به موضوعي براي دلالي ،آخرين گام در راهي بود كه خودآدمي را به موضوع دلالي تبديل كرد."
آري ماركس نشان داد كه در سرمايه داري مناسبات ميان انسانها و هم چنين رابطه ي انسان و طبيعت به شكل مناسبات پولي در مي آيد.ولي در مقابل جامعه اي كه زيرسيطره ي " نقدينه ي بي رحم" قراردارد و مجبور به افزايش دائمي بارآوري است،خواهان چنان نظم اجتماعي اي بود كه به تكامل همه جانبه ي استعداد هاي بشر ياري رساند و رابطه ي عقلاني ميان انسان و طبيعت،كه آدمي نيز پاره اي از آن است،ايجاد كند.
ماركس معتقد بود به همان سان كه جامعه ي بشري نمي تواند خود را از ضرورت تنظيم كنش متقابل انسان با طبيعت برهاند،نخواهد توانست لزوم در نظر گرفتن شرايط طبيعي موجوديت انسان را نيز،ناديده بگيرد.اماتنظيم عقلاني مناسبات ميان انسان و طبيعت در ذات خود با تسلط ماشين انگارانه بر طبيعت،به نفع گسترش روز افزون توليد هم چون هدفي در خود،ناسازگار است.
ماركس استدلال مي كرد كه در جامعه ي توليدكنندگان آزاد و هم بسته،هدف زندگي اجتماعي نه كار وتوليد،درمعناي تنگ و كوته بينانه ي آن در جوامع مبتني بر مالكيت و فردگرايي،بلكه تكامل همه جانبه ي استعدادهاي خلاق آدمي همچون هدفي در خوداست ودر اين راه" كاهش زمان كار روزانه پيش شرطي ضروري به شمار مي آيد." اين سرآغاز دوران دست يابي به قلمرو آزادي است،دوراني كه در آن انسان ها با يكديگر و نيز با طبيعت پيوند مي خورند.تحقق اين شرايط مستلزم دگرگون سازي ريشه اي مناسبات انسان باطبيعت است.چنان كه ماركس با اشاره به لزوم محافظت از كره ي زمين براي نسل هاي آينده نوشت:
"از ديدگاه جامعه اي با شكل اقتصادي برتر،مالكيت خصوصي افراد بر كره ي زمين درست همان قدر نامعقول است كه مالكيت خصوصي انساني بر انسان ديگر.حتي كل يك جامعه،يك ملت،يا همه ي جوامع موجود روي هم رفته نيز مالك كره ي زمين نيستند،آنان فقط متصرفان و استفاده كنندگان ازآنند له بايد هم چون پدران مهربان خانواده،زمين رادر وضعيتي بهتر به نسل هاي پس از خود بسپارند."
ماركس استدلال مي كرد كه هدف شايسته ي كشاورزي برخلاف روح كلي حاكم بر توليد سرمايه داري كه به كسب فوري پول توجه مي كند،همانا كمك به تامين همه احتياجات اوليه ي گوناگون و دائمي زندگي است كه بشر نسل اندرنسل به آن نياز دارد."بدين سان ،ميان بهره برداري كوته بينانه ي سرمايه داري از منابع زمين و خصلت دراز مدت توليد واقعا پايدار،تضاد كامل وجود داشت و ماركس بارها بر اين پاي فشردكه در جامعه ي توليدكنندگان آزاد و هم بسته پيشرفت اقتصادي،بدون به مخاطره انداختن وضعيت طبيعي و جهاني اي كه رفاه نسل هاي آينده به آن بستگي دارد،صورت مي گيرد.اين درست همان توصيفي است كه امروزه از مفهوم توسعه ي پايدار مي شود.
گرچه ماركس در نوشته هاي خويش به نقد زيست محيطي از سرمايه داري پرداخت ولي اشارات ماركس به مفهوم پايداري گواه آن است كه او تيزبينانه به تاراج محيط زيست در نظام سرمايه داريوقوف داشته است.دل مشغولي اصلي ماركس در اين زمينه بررسي آثار صنعتي شدن سرمايه داري بر تاراج خاك بود.او بدين گونه استدلال مي كرد كه :
"هر پيشرفتي در كشاورزي نه پيشرفت در هنر غارت كارگران كه در عين حال پيشرفتي در هنر تاراج خاك به شمار مي آيد و هر پيشرفتي در افزايش حاصلخيزي خاك در يك دوره ي معين،هم چنين پيشرفتي در تخريب منابع پايدار همين حاصلخيزي است و ..."
ماركس و انگلس بحث هاي خود را به مسائل زيست محيطي مربوط به خاك محدود نكردند بلكه افزون برآن به كندوكاو در مسائل متعددديگر در زمينه ي پايداري پرداختند از جمله مسئله ي جنگل ها،رودخانه ها،نهرها،دورريزي زباله هاو...،كه در اينجا از بيان آنها صرف نظر مي كنم.
در نظرماركس و انگلس سرچشمه ي اصلي تخريب محيط زيست در سرمايه داري تضاد شديد ميان شهر وروستاست،تضادي كه از ويژگي هاي نظم وسامان سرمايه داري به شمارمي آيد.
اين بينش هاي زيست محيطي،كه درميان متفكران سده ي نوزدهم بسيار استثنائي بود،همگي از اين مايه مي گيرد كه ماركس و انگلس نخست اين نكته اساسي را به رسميت شناختند كه در آينده ،در هر جامعه اي مناسبات انسان با طبيعت در اساس بايد مبتني بر پايداري باشد.پس استدلال كساني،از جمله تد بنتون،كه معتقدند ماركس و انگلس "جنبه هايي از اقتصاد سياسي سرمايه داري را،كه نشان از مخالفت با انديشه ايجاد محدوديت طبيعي بر انباشت سرمايه داشت تاييد مي كردند وآنها را تعمق مي بخشيدند"باطل است.