طبق نظر متفكراني چون هيوم،سقراط و ... آنچه "صالح"دانسته شده،فاسد است و هرآنچه با عنوان "پرهيزگارانه"به تصوير مي كشند در اصل"فاسد" است و" حقيقت" به واقع فريب است در نتيجه آنچه عموما با نام "اخلاق ناب"در جامعه پياده مي شود توده متعفني از فساد است.
فردريش نيچه يكي از مهم ترين نقد ها را از اخلاق مسيحي ارائه كرده است.او توضيح مي دهد كه چگونه با معرفي آموزه هاي غير منطقي،اخلاقي مردم را تضعيف مي كند و اذهان ،كالبد ها وفرهنگ هايشان را به اضمحلال مي كشاند.نيچه مسيحيت را به صورت "اخلاقيات برده"معرفي مي كند.يك گروه قومي كه زيرلگد هاي قوانين رومي زندگي و به خاطر بيزاري از قدرت رم،به اين نتيجه مي رسد كه خوشبختي از آنِ فروتنان است.با بيزاري از ثروت رم ، به والاشمردن ساده زيستي وفقر مي پردازد.در برابر غرور رم هم،افتادگي را تبليغ كرده و درمقابل قدرت نظامي رم به گسترش پيام آشتي طلبي مي پردازد.ازآن جايي كه رم بر اين دنيا فرمانروايي داشت، مسيحيان، فرمانروايي اصلح و برتري را در دنيايي ديگر ارائه مي كنند كه والا تر از اين دنيا و فراتر از رم است.اما در نظر مسيحيان نخستين ،اين روش براي مخالفت با قوانين رم كافي نيست.آن ها خود حتي راه هاي بخصوصي جهت فرمانروايي و اعمال قدرت بر ديگران پديد مي آورند.شايد تاثيرگذارترين راهي كه مسيحيت براي اعمال قدرت استفاده مي كند، جمع كردن مومنان در "دسته" هايي مطيع بود؛با اين توجيه كه همه ي ما دِيني دروني به نام" گناه "را بر دوش مي كشيم .همين كه مردم را متقاعد كردند،كشيش هاي مسيحي اعلام مي كنند كه به تنهايي مي توانند اين گناه را ببخشند.
با توجه به آنچه گفته شد به تعريف نيهليسم مي پردازيم. نيهليسم از كلمه لاتين nihil، به معني هيچ گرفته شده، به وضعيتي فرهنگي اطلاق مي شود كه در آن مردم نمي توانند براي چيزي ارزش قائل شوند.جايي كه همه چيز،واقعا درست يا غلط،خوب يا بد،زشت يا زيبا نيست.جايي كه نه مرگ و نه زندگي،نه فعاليت و نه سكون،هيچ كدام اهميت ندارند.
طبق نظر نيچه،مسيحيت،در واقع نيهليسم را به وجود مي آورد.اول اين كه مسيحيت،جهاني را كه در آن زندگي مي كنيم بي ارزش مي شمارد و مي گويد كه اجزاي كلي تشكيل دهنده وجود ما پاك نيستند.بر طبق سنت مسيحي، بد است كه ما كالبد داشته باشيم و لذات جسماني را تجربه كنيم،بد است كه همه چيز تغيير مي كند،چيزي ابدي وجود ندارد و ما مي ميريم.بد است كه فعاليت مي كنيم و زحمت مي كشيم و خودمان را در رقابت بر سر قدرت داخل مي كنيم.اين بد است كه ما همه چيز را نمي دانيم و بد است كه مردم ارزشها و عقايد گوناگون دارند.سنت مسيحي نويد دنيايي برتر،والاتر و فراتر از اين دنيا مي دهد.واقعياتش اشكال واضح و تغييرناپذير از وجود هستند كه نسبت به جهان آشفته وگذراي ما برتري دارند يا چيزهايي از اين قبيل.
مرحله بعدي در روند نيهليستي هنگامي اتفاق مي افتدكه الگوي حقيقت و واقعيت در هم مي شكندو ايمان به خداوند،حقيقت شبه خدا يا واقعيت آسماني ديگر ممكن نيست.برعكس تقاضاي بيش از اندازه ي سنت مسيحي افلاطوني براي يك واقعيت ناب و منحصر به فرد، وارونه جلوه مي كند.به نظر نيچه،بعد از بررسي موشكافانه ي مسائل ،مردم به اين نتيجه مي رسند كه حقيقت ناب،منحصر به فرد،جهاني و مطلقي كه مسيحيت آن را ضروري مي داند غير قابل دسترسي است و حتي شايد معني هم ندهد.
با اين حال نيچه مي گويد مشكل اين است كه مردم قرن هاست با زندگي تحت نظر مسيحيان،نگرش مسيحي نسبت به دنيا ملكه ي ذهنشان شده است.بله،مردم قطعا مي دانند كه روش تفكر و ارزش گذاري مسيحي غير قابل توجيه است،اما نمي توانند به فكر چيزي به نام "جايگزين"باشند.(پيشنهاد چنين جايگزيني كه در آن مردم براي معني بخشيدن به چيزي نياز نداشته باشند به فراسوي دنيا نظري بيفكنند.اين همان وظيفه اي است كه نيچه بر عهده مي گيرد.)
نظام تفكر مورد انتقاد نيچه،به رغم بي ارزش كردن دنياي ما،آن را از اهداف،معاني و ارزشهاي فرعي پركرده بود؛براي دنيا كانون ارزش قائل بود.با كانون ارزش مردمي كه آنرا ترك گفته بودند خود را شكست خورده و بدون تكيه گاهي براي كسب حقيقت ادراك مي ديدند وقادر نبودند ارزشها را در جاي ديگر پيدا كنند يا حتي خودشان به دنيا ارزش بدهند.مانند معتاداني كه در حال ترك كردن هستند،اما مي دانند كه چيزي از اين دست نصيبشان نخواهد شد.نيچه درباره ي اين وضعيت چنين مي نويسد:"حالا به نيازهايي كه زاييده ي قرن ها تفسير اخلاق است پي مي بريم .نيازهايي كه اكنون مانند ضرورتي براي نيل به نا حقيقت ،خود را بر ما آشكار مي سازند،از سوي ديگر ارزشي كه برايش زندگي را متحمل مي شويم با اين احتياجات مرتبط است.اين تباين-خوارشمردن چيزي كه مي دانيم واين كه ديگر اجازه نداريم به دروغ هايي ارزش بنهيم كه با گفتنشان به خويش به خرسندي مي رسيم-به فساد تدريجي مي انجامد."
رسيدن به اين نقطه،گامي كوچك (حتي قابل پيش بيني)براي گذار از بي ارزش دانستن هر چيزي به سوي ارزشمند دانستن هيچ است؛كه روي آوردن به الكل و فراراز واقعيت و در حالت افراطي آن به مرگ،نابودي و خودكشي است و به همين علت است كه امروزه خيلي از مردم به مواد مخدر،تلويزيون،عرفان نو،بازي هاي كامپيوتري روي مي آورند.
آري نيهليسم سنتي است مسيحي.آنچه ماركس بيگانگي مي نامد.
نيچه مي گويد كه پايان تفكر مسيحي-افلاطوني در موردحقيقت مي تواند شوكران تفكر در باره ي دنيا به عنوان چيزي پست،منحرف كننده و ظاهري را خنثي كند:"با دنياي حقيقي،مي توانيم دنياي ظاهر فريب را ترك بگوييم"براي كساني كه تواناييش را دارند سقوط شيوه هاي تفكر مسيحي-افلاطوني(دنباي نيك /بد)مي تواند راه را براي گريزشان در تاثيرات در هم شكننده و تضعيف كننده ،باز كند . شايد رهانيدن خود و به دست آوردن يك زندگي فراي عقايد مسلط....
فردريش نيچه يكي از مهم ترين نقد ها را از اخلاق مسيحي ارائه كرده است.او توضيح مي دهد كه چگونه با معرفي آموزه هاي غير منطقي،اخلاقي مردم را تضعيف مي كند و اذهان ،كالبد ها وفرهنگ هايشان را به اضمحلال مي كشاند.نيچه مسيحيت را به صورت "اخلاقيات برده"معرفي مي كند.يك گروه قومي كه زيرلگد هاي قوانين رومي زندگي و به خاطر بيزاري از قدرت رم،به اين نتيجه مي رسد كه خوشبختي از آنِ فروتنان است.با بيزاري از ثروت رم ، به والاشمردن ساده زيستي وفقر مي پردازد.در برابر غرور رم هم،افتادگي را تبليغ كرده و درمقابل قدرت نظامي رم به گسترش پيام آشتي طلبي مي پردازد.ازآن جايي كه رم بر اين دنيا فرمانروايي داشت، مسيحيان، فرمانروايي اصلح و برتري را در دنيايي ديگر ارائه مي كنند كه والا تر از اين دنيا و فراتر از رم است.اما در نظر مسيحيان نخستين ،اين روش براي مخالفت با قوانين رم كافي نيست.آن ها خود حتي راه هاي بخصوصي جهت فرمانروايي و اعمال قدرت بر ديگران پديد مي آورند.شايد تاثيرگذارترين راهي كه مسيحيت براي اعمال قدرت استفاده مي كند، جمع كردن مومنان در "دسته" هايي مطيع بود؛با اين توجيه كه همه ي ما دِيني دروني به نام" گناه "را بر دوش مي كشيم .همين كه مردم را متقاعد كردند،كشيش هاي مسيحي اعلام مي كنند كه به تنهايي مي توانند اين گناه را ببخشند.
با توجه به آنچه گفته شد به تعريف نيهليسم مي پردازيم. نيهليسم از كلمه لاتين nihil، به معني هيچ گرفته شده، به وضعيتي فرهنگي اطلاق مي شود كه در آن مردم نمي توانند براي چيزي ارزش قائل شوند.جايي كه همه چيز،واقعا درست يا غلط،خوب يا بد،زشت يا زيبا نيست.جايي كه نه مرگ و نه زندگي،نه فعاليت و نه سكون،هيچ كدام اهميت ندارند.
طبق نظر نيچه،مسيحيت،در واقع نيهليسم را به وجود مي آورد.اول اين كه مسيحيت،جهاني را كه در آن زندگي مي كنيم بي ارزش مي شمارد و مي گويد كه اجزاي كلي تشكيل دهنده وجود ما پاك نيستند.بر طبق سنت مسيحي، بد است كه ما كالبد داشته باشيم و لذات جسماني را تجربه كنيم،بد است كه همه چيز تغيير مي كند،چيزي ابدي وجود ندارد و ما مي ميريم.بد است كه فعاليت مي كنيم و زحمت مي كشيم و خودمان را در رقابت بر سر قدرت داخل مي كنيم.اين بد است كه ما همه چيز را نمي دانيم و بد است كه مردم ارزشها و عقايد گوناگون دارند.سنت مسيحي نويد دنيايي برتر،والاتر و فراتر از اين دنيا مي دهد.واقعياتش اشكال واضح و تغييرناپذير از وجود هستند كه نسبت به جهان آشفته وگذراي ما برتري دارند يا چيزهايي از اين قبيل.
مرحله بعدي در روند نيهليستي هنگامي اتفاق مي افتدكه الگوي حقيقت و واقعيت در هم مي شكندو ايمان به خداوند،حقيقت شبه خدا يا واقعيت آسماني ديگر ممكن نيست.برعكس تقاضاي بيش از اندازه ي سنت مسيحي افلاطوني براي يك واقعيت ناب و منحصر به فرد، وارونه جلوه مي كند.به نظر نيچه،بعد از بررسي موشكافانه ي مسائل ،مردم به اين نتيجه مي رسند كه حقيقت ناب،منحصر به فرد،جهاني و مطلقي كه مسيحيت آن را ضروري مي داند غير قابل دسترسي است و حتي شايد معني هم ندهد.
با اين حال نيچه مي گويد مشكل اين است كه مردم قرن هاست با زندگي تحت نظر مسيحيان،نگرش مسيحي نسبت به دنيا ملكه ي ذهنشان شده است.بله،مردم قطعا مي دانند كه روش تفكر و ارزش گذاري مسيحي غير قابل توجيه است،اما نمي توانند به فكر چيزي به نام "جايگزين"باشند.(پيشنهاد چنين جايگزيني كه در آن مردم براي معني بخشيدن به چيزي نياز نداشته باشند به فراسوي دنيا نظري بيفكنند.اين همان وظيفه اي است كه نيچه بر عهده مي گيرد.)
نظام تفكر مورد انتقاد نيچه،به رغم بي ارزش كردن دنياي ما،آن را از اهداف،معاني و ارزشهاي فرعي پركرده بود؛براي دنيا كانون ارزش قائل بود.با كانون ارزش مردمي كه آنرا ترك گفته بودند خود را شكست خورده و بدون تكيه گاهي براي كسب حقيقت ادراك مي ديدند وقادر نبودند ارزشها را در جاي ديگر پيدا كنند يا حتي خودشان به دنيا ارزش بدهند.مانند معتاداني كه در حال ترك كردن هستند،اما مي دانند كه چيزي از اين دست نصيبشان نخواهد شد.نيچه درباره ي اين وضعيت چنين مي نويسد:"حالا به نيازهايي كه زاييده ي قرن ها تفسير اخلاق است پي مي بريم .نيازهايي كه اكنون مانند ضرورتي براي نيل به نا حقيقت ،خود را بر ما آشكار مي سازند،از سوي ديگر ارزشي كه برايش زندگي را متحمل مي شويم با اين احتياجات مرتبط است.اين تباين-خوارشمردن چيزي كه مي دانيم واين كه ديگر اجازه نداريم به دروغ هايي ارزش بنهيم كه با گفتنشان به خويش به خرسندي مي رسيم-به فساد تدريجي مي انجامد."
رسيدن به اين نقطه،گامي كوچك (حتي قابل پيش بيني)براي گذار از بي ارزش دانستن هر چيزي به سوي ارزشمند دانستن هيچ است؛كه روي آوردن به الكل و فراراز واقعيت و در حالت افراطي آن به مرگ،نابودي و خودكشي است و به همين علت است كه امروزه خيلي از مردم به مواد مخدر،تلويزيون،عرفان نو،بازي هاي كامپيوتري روي مي آورند.
آري نيهليسم سنتي است مسيحي.آنچه ماركس بيگانگي مي نامد.
نيچه مي گويد كه پايان تفكر مسيحي-افلاطوني در موردحقيقت مي تواند شوكران تفكر در باره ي دنيا به عنوان چيزي پست،منحرف كننده و ظاهري را خنثي كند:"با دنياي حقيقي،مي توانيم دنياي ظاهر فريب را ترك بگوييم"براي كساني كه تواناييش را دارند سقوط شيوه هاي تفكر مسيحي-افلاطوني(دنباي نيك /بد)مي تواند راه را براي گريزشان در تاثيرات در هم شكننده و تضعيف كننده ،باز كند . شايد رهانيدن خود و به دست آوردن يك زندگي فراي عقايد مسلط....